نویسنده : برهان غلیون
ترجمه : محمّد مهدی خلجی



 
آزادی عقیده - که نشان دهنده آزادی هر انسانی در داشتن تجربه دینی و فهمیدن و دل خواهانه آن است - در چارچوب وابستگی عمومی و احترام به اصول اساسی، به تنهایی مجال می دهد تا اندیشه عقلی آزادی و اختلاف و چالش و تناقض میان دیدگاه های گوناگون جامعه در کناره برود و ببالد و وجود داشته باشد و از خطر افتادن در وصایت و قیمومت بر عقیده و فروبستگی فکری و تعصب مذهبی و انحصاری دانستن حقیقت دینی برهد و البته در پی آن از خطر کشتار بی محابا به سبب اختلاف های مذهبی و اجتهادهای فکری در امان بماند و جدل ثمر بخش را به جدال خونین کلامی و تئولوژیک بدل نسازد.
روشن است که این به معنای آن نیست که دولت یا قدرت حاکم این جا یا آن جا، در آن یا این دوران هرگز این اصل را زیر پا نگذاشته است، هم چنان که هم اکنون نیز دولت، قائم بر اصول دموکراتیک یا کثرت گرا همیشه از این خطا مبرّا نیست. ولی به طور کلی دولت نظری خاص درباره دین یا وظیفه و مسئولیت ویژه ای در تکوین اعتقاد نداشته است. این مسئولیت، بر دوش عالمان مجتهد در دین، بر حسب تمایز و اختلافی که میان خود آن هاست، قرار دارد. هنگامی که مأمون عقیده خلق ِقرآن را عقیده رسمی اعلام کرد و آن را بر همگان تحمیل نمود بحران و مشکل عظیمی آفرید و دیری نگذشت که این بحران به او آموخت که دولت نباید در تکوین اعتقاد دخالت کند و او از این تصمیم باز گردید.
حتی هنگامی که دولت عثمانی منصب افتا را به وجود آورد و مذهب حنفی را مذهبرسمی در تعامل با دولت و درون آن اعلام کرد این کار را برای حمایت از روحانیت یا سلسله مراتب دینی در اسلام انجام نداد بلکه این کار را به مثابه عملی سیاسی و اداری و به هدف رشد دادن بهتر اصل ِهمکاری میان دولت و دین صورت بخشید، زیرا حتی در این حالت مؤمن احساس نمی کرد که پیروی از فتاوی شیخ و عمل به آن یا بی اعتنایی به آن حرمت دین یا قدرت دینی را هتک می کند و بیش از آن که چنین باشد موضعی در برابرقدرت سیاسی بود. غیاب مفهوم ِمشروعیت دینی یا مرجع یگانه و انحصاری در شئون دینی، در واقع به معنای پذیرش امکان و احتمال تعدد مراجع و در نتیجه نبود عنصری قطعی در قدرت ِدینی است برای تکوین هرگونه قدرت مرجعیت ( Autorite) که قابل تبدیل به سلطنت فراگیر دینی باشد. به این ترتیب به رغم آن که پاره ای از عالمان در موضع مبارزه عیان یا نهان بودند و با ستم حاکمان نیرومندانه رویارویی می کردند ولی آن هانتوانستند از قدرت جمعی یا عمومی سیاست، قدرت دولت، استقلال یابند. حاکمان ِ دولت نیز نتوانستند جایگاه پیشوایی دینی را از آن خود کنند یا بر آن تکیه نمایند. هر دو این گرایش ها و هوس ها عامل ِآن را بیش از آن چه سود رساند بر سنگینی وظایفش می افزود.هر اتحاد نیرومند و اندام واری ناگزیر بر توزیع کار و مسئولیت ها قائم است. اگر این توزیع نادرست از آب در آید و ناکام شود قدرت ناگزیر خواهد شد که خود توزیع شود و به گونه ای اندام وار پخش گردد.
در عوض اگر در جوامع غربی قدرت روحانی‌ای نبود؛ یعنی اگر نهاد کلیسا در برابر دولت، قدرت ِدخالت در تصمیم گیری جمعی و به دست گرفتن حق دولت در تصمیم گیری نداشت و اگر دین مردان حق بهره گیری از آزادی عقل و عقیده را به نام حفظ و صیانت ایمان صحیح در انحصار خود در نمیآوردند، سکولاریزم به مثابه قانونی برای اجرا و عمل معنایی نمی یافت. این قدرت تنها از وجود نهاد روحانیت مایه نمی گیرد بلکه بیش تر از نگرش خاص ِمؤمنان نسبت به ایمان و دین بر می خیزد، نگرشی که روح را به سان کشوری می داند که کلیسا حاکم و سالار آن است. و از آن جا که هر مؤمنی روحی مقدس است که تابع مملکت خداوند است، به واقع، دو جماعت در جماعتی واحد پدید می‌آیند: جماعتی در سطح و مقام دین و جماعتی در سطح ِسیاست مدنی؛ و به همین خاطر دو دولت و دو قدرت حقیقی که بر سر هدایت و توجیه رفتار و اعمال مردم با یکدیگررقابت می کنند. با استمرار با دو گانگی قدرت، امکان ندارد میان دو قدرت در جامعه ومیان وابستگی و نسبت روحانی و نسبت مدنی آشتی ایجاد شود مگر آن که روابط میان آن ها بر پایه پیمان ِعامی - که مراد از کشور روح و قلمرو سیاست را مشخص کند و ماهیت قدرت ارباب کلیسا و قدرت دولت را آشکار سازد - به طور دقیق تنظیم شود و سامان یابد.بنابراین سکولاریزم به معنای زدودن از هم تنیدگی ها میان دو قدرت مادی ِقائم در جامعه و مانع از وحدت ِتصمیم گیری در آن است. بخشی عظیمی از دین مردان که صاحب منصبدنیوی نیز بوده اند از انقلاب فرانسه به این سو به اندیشه سکولاریزم روی خوش نشاندادند. بر این پایه سکولاریزم، به معنای ژرف واژه، بیش از آن که گسست میان دین وسیاست یا جایگزینی اجتماعی با فرهنگی غیر دینی به جای فرهنگ دینی باشد راه ِحلّیبرای شکاف مدنی بود؛ شکافی که ثمره چالش و تناقض دو قدرت و رقابت آن ها در فضایسیاسی و فرهنگی واحد بود و به همین سبب کوشش برای برگذشتن از آن عملی مثبت به شمار می رفت. ولی این راه حل در عمل به برتری یکی بر دیگری انجامید و قدرت و چیرگی دولت را ایجاب کرد و کلیسا را به عمل در چارچوب آن و پذیرش تقدم و مرجعیت عمومی آن واداشت.
به واقع، پذیرش ضمنی ِتفاوت ماهیت این دو قدرت در اصل ِاین تصور نهفته بود،هم چنین این باور که قدرت سیاسی نه از شمار مسئولیت های دین مردان بوده و نه می تواند باشد و این که انسان مدنی ِ(یعنی سکولار) می تواند آن را به عهده گیرد و بعدها نیز او در گستره قدرت سیاسی مسئول ِنخست می شود. معنای واژه لاتینی لاییک کسی است که از دین مردان نیست ولی مکلف است که درون کلیسا کار کند. یعنی شخص مدنی در برابر دین مرد. می توان برای این مسئله امروزه از واقعیت پیرامون خود مثالی آورد. تصور کنید در جامعه فراخوانی دهند بر این مبنا که نظامیان به ضرورت حاکم نیستند اگر چه به تنهایی رموز حکومت را بدانند و مشروعیت آن را هم دارا باشند؛ حکومت وظیفه اساسی آن ها نیست و باید امور سیاست را به اشخاص مدنی واگذارند. این به معنای اخراج آن ها از دولت
و بریدن آن ها از آن نیست. ما واژه مدنی را در برابر نظامی به کار می بریم درست همان طور که جوامع مسیحی واژه سکولار را در برابر راهب به کار می برند. به همین خاطر کاوش برای یافتن معادل عربی برای واژه لاتینی بسی دشوار افتاده است. رویارو با ادعای پاپ ها و کلیسا عموماً - در این که برای تصرف کاربست ِقدرت سیاسی یا عمومی سزاوارترند و منبعِ یگانه مشروعیت اند - عقیده ایجاد قدرت بر پایه اراده مردمی و در دست گرفتن آن از سوی آدمیان عادی یا اشخاص مدنی پدید آمد؛ با کسانی که مستقیماً از سوی خداوند الهام پذیر نیستند و استمرار دهی و علم الهی را تجسم نمی بخشند و در آگاهی ها وشناخت خود به نیروها و جهان دیگری وابسته نیستند بلکه از همین جهانی هستند که ما در آن زندگی می کنیم.
اگر پیش از آن، شناخت اهل کلیسا مورد نقد و نقض شدید قرار نگرفته بود، بی گمان این فراخوانی نمی توانست موفق شود و نفوذ کلیسا را در دولت متوقف سازد، خواه این نقد به سبب آثار منفی انحصار قدرت معرفت شرعی در دست دین مردان و انحصار قدرت شرعی یا سیاسی و حق ادراک معنای حقیقت در آن ها شده باشد و خواه به سبب پیدایش نخبه روشنفکر و امروزی که باور داشت می تواند با دانش خود به رقابت با کلیسا و معرفت دینی آن برود. به واقع رشد گرایش به قدرت سکولاریستی همراه شد با ناکامی های کلیسا در انجام مسئولیت های سیاسی و فکری خود و نیز افزایش اعتبار معرفت علمی و قدرت دولت در حل مسائل اجتماعی و روحانی. این باعث می شود سیاست مدرن برای محکم کردن بنیادهای مشروعیت خود با اندیشه اهمیت و تأثیر علم به مثابه ابزاری برای پیشرفت ِ تمدن و اهمیت و نقش عظیم دولت در مقام ابزاری برای تحقق سعادت اجتماعی یگانه شود و آن را در خود بگنجاند. به این ترتیب در این دوران این اندیشه چیرگی یافت که برای جامعه بهتر است اشخاص مدنی ِصاحب تخصص در امور سعادتِ زمینی و حقایق ِمادی، قدرت سیاسی را در دست بگیرند؛ نه دین مردان. و در این حال دین مردان قدرت روحانی خود را حفظ می کنند و نه شایسته است و نه حق دارند در قدرت سیاسی دخالت کنند. این در واقع یعنی تقسیم قدرت عمومی در جامعه میان کلیسا که حق خود را در چیرگی بر ارواح و هدایت آن ها حفظ کرده و دولت که آن چه را می انگاشته که برای او اساسی است برگرفته است یعنی چیرگی بر جسم و خرد؛ اصل تکوین جامعه، عمل و سیاست مدنی.بعدها در همه کشورهای مسیحی میان دولت و کلیسا بر این پایه، همکاریهایی انجام گرفت و رسمیت یافت، چرا که شکل دادن به روح و راه نمودن به جان پاره ای اساسی از علوم تربیتی عمومی در جامعه به شمار میآمد. در بیش تر این کشورها، قدرت رسمی بود که یارانه یا بودجه ضروری کلیسا را تامین می کرد. شاید تنها وضعیت خلاف این، فرانسهپس از انقلاب فرانسه بود که گسست میان ِدو قدرت در بستر تصفیه حساب های کلی باجامعه فئودالیستی پادشاهی کلیسایی افتاد و به راه حلی انجامید که بیش از آن که اتفاق بر قوانین طلاق باشد به گسستن هرگونه ارتباط و درهم تنیدگی شبیه بود.
به همان میزان که سکولاریزم در اروپای مسیحی شرط تکوین دولت مرکزی بود، هم چنین به زایش دولت ملی پیوند یافت، دولت شهروندانی که ورای مرزهای تقسیم دینی ودر زمینه سیاست بایکدیگر برابرند و بهره مند از آزادیاند. (مراد از سکولاریزم همان جدایی قدرت و صلاحیت های دین از قدرت بشری و حاکمیت مردم و راه های تحقق ِ صلاحیت برای این قدرت است) طبیعی بود که روح سکولاریزم در دولت رشد کند، نه به مثابه عقیده ای نو به موازات یا در رویارویی با دین، بلکه به مثابه آیین نامه ای اجرایی در دولت که او را باز می دارد از این که هرگونه عقیده ای را به سان عقیده ای رسمی برگیرد یامسئولیت های برخاسته از عمل سیاسی را با مسئولیت های سرچشمه گرفته از تبلیغات دینی در آمیزد.
به این ترتیب سکولاریزم در دولت مدرن ملی نماد پیراستگی سیاسی و بی طرفیدولت و وارستگی آن از تعلقات حزبی شد تا بتواند مرکزی برای وابستگی عمومی شود و به نهادی مستقل تحول یابد؛ مستقل از اعتقادات ِکسانی که آن را اداره می کنند و دولتمنطق خاص خود و شیوه های مدیریت خاص خود و اهداف و ابزارهای خود را دارد به گونه ای که تغییر کارگزاران موجب تغییر یا جا به جایی دولت نمی شود.
در دوران جدید نخستین برنامه ای که مسلمانان و عرب ها در فرایند اصلاح برای خود
پیش نهاد کردند در گستره نظری تکیه بر فلسفه سکولاریزم داشت که در پایان سده گذشته در جهان حاکم بود هم چنان که در گستره عملی از الگوی گسست میان دین و دولت که در جوامع اروپایی و به ویژه فرانسه پدید آمده و بالیده بود پیروی می کرد. جامعه فرانسه، پس از انقلاب خود در قرن هجدهم، بیش ترین تاثیر را در اندیشه نخبه گان اسلامی و به ویژهترک نهاد. به این ترتیب سخن از سکولاریزم و گسست دین و سیاست موضوعی شایع و اندیشه ای مقبول در میان مصلحان بزرگ اسلامی شد؛ مصلحانی که در آن، تأکیدی بر اصول و آموزه های اسلام می یافتند.
حتی "محمد عبده" اعلام کرد که تنها اسلام است که برای نخستین بار قدرت دینی را از ریشه نفی کرد و نماینده دین عقلانی بی مانندی شد. "افغانی" نیز در ردّیه خود بر "ارنست رنان" از اظهار چنین دیدگاهی نهراسید.
به عکس آن چه اسلام گرایان امروزی باور دارند ورود اندیشه سکولاریزم به آگاهی عربی جدید، محصول عوامل خارجی یا بیرون از اراده عرب یا برخاسته از فشار استعماری و غربی شدنِ فرهنگی نبود. بلکه درآغاز اندیشه ای بود که به دست اندیشمندان و سیاست مداران ملی و میهنی پدید آمد؛ کسانی که با احساس عمیق خود فروپاشی روابط اجتماعی عمومی را در جوامع خود حس می کردند و ناتوانی مفاهیم سنتی سیاسی را - که برگرفته از نگرش دینی حاکم بود - در تکوین همبستگی و عصبیت ضروری برای احیای روح هم آهنگی و رسوخ روابط میهنی و برادری و انسجام که برای اداره هر جامعه مدنی ناگزیر است در می یافتند. این ها به اندیشه سکولاریزم یا آن چه می توان گونه ای تأویل این جهانی اسلام نامید به چشم یگانه ابزار ِبازسازی بنیادهای اخلاقی و روحانی جامعه مدنی اسلامی و عربی و بازسازی سیاست و فعال کردن آن به مثابه عملی ویژه و مثبت - در جوامعی که هرنوع روح میهن پرستی و عصبیت جامع و وحدت بخش در آن مرده است - نگاه می کردند.آن ها باور داشتند که تنها بن مایه برای بازسازی این جامعه مدنی عربی - اسلامی و نگاه داشتن آگاهی عربی از افتادن در دره گسست درونی میان گرایشی اسلامی، محافظه کار و فرو بسته بر خود و گرایش مدرن گرانه رایکال که وامدار و وابسته و فریفته خارج است، در همین تأویل جدید نهفته است. این اندیشه نو نخستین محرک و انگیزه ژرف جنبش های اصلاحی اسلامی نو، از سده گذشته تاکنون، بوده است. همان گونه که اسلام باوری سیاسی نو ابزار یا کوششی بود برای پشتیبانی از دولتی که در نتیجه فروپاشی بنیادهای اخلاقی میهنی ِزاده شده و پرورش یافته در آن مورد تهدید نابودی قرار گرفته بود، سکولاریزم به معنای اندیشه ای واژه - و پیش از آن که شعاری ایدئولوژیک شود - کوششی بود برای نوسازی اجتماعی دین یا هم چنان که گفتم نوسازی بنیادها و ایده آل های الهام بخش آن به جامعه که آگاهی جامعه را نیز سامان می داد و نظام می بخشید.سکولاریزم هرگز به معنای ستیزه با قدرت بی گناه دینی در جامعه و دولت نبوده است؛یعنی سکولاریزم به معنای الغای اندیشه وجود قدرتی که از جامعه سرچشمه نمی گیرد ووجود معرفتی متمایز و الهامی که در انحصار گروهی استثنایی و مقدس و از نظر عقلی نقد ناپذیر است و تن به داوری خرد که یگانه ابزار مشترک برای تفاهم و ارتباط در میان مردم است نمی دهد، و خلاصه سکولاریزم به این معنا، یکسره، بیگانه با اندیشه سیاسی سنتی اسلامی است.
این اندیشه نو در ذهن اندیشمندان مسلمان جدید با عقیده سنتی اسلامی در نفی طبقه روحانیت [به معنای مسیحی] گره خورد و با پای فشردن بر آزادی عقل و حق ِآن در اجتهاد پیوند یافت. بنابراین هیچ مشکل درونی یا دینی برای آن ها ایجاد نکرد بلکه به عکس، این را از امور دانستند که اسلام از جوامع غربی مدرن در آن پیشی گرفته است و هیچ احساس نکردند که ممکن است میان اسلام و اصل ِگسست قدرت روحانی و قدرت این جهانی تناقضی باشد. پس، از آن هنگام تاکنون، چه اتفاقی افتاده که سکولاریزم، فرزند ستیزه علیه کلیسا، نماد مسیحیت و قدرت آن بر جداسازی گستره خرد از گستره وحی گردیده و یزدان سالاری (Theochracy) و دفاع از قدرت دینی و سیاست به معنای دینی، نماد اسلام و عقیده اسلامی در دوران جدید شده است؟ و امروزه ورای برانگیختن این مسائل، چه پی آمدها و تحدیهای اجتماعی نهفته است؟
مهم ترین دلیلی که امروزه اسلام گرایان در نفی سکولاریزم به کار می گیرند همان دلیلی است که اصلاح گران اسلامی برای نوسازی معانی ِعقیده [یعنی اسلام] و سازگارساختن آن با عصر به کار می گرفتند: یعنی تاکید بر غیاب قدرت کلیسا در اسلام. ولی در حالی که اصلاح گران این کار را پشتیبانی از اصل ِسکولاریستی می دیدند اسلام گرایان جدید، امروزه، آن را نشانه عدم نیاز به امر مساله وار سکولار کردن زندگی سیاسی یا طرح چنین امر مسئله واری می دانند. راست آن است که سکولاریزم - به مثابه الگوی تاریخی ثابتی برای سامان دهی دوباره روابط پیچیده تاریخی میان کلیسا و دولت - نسبت به جوامعی که از بُن بیگانه با نظام کلیسا هستند و در پیشینه تاریخی آن ها چنین ساختاری وجود نداشته است معنایی ندارد. با این همه، هم چنان که دیدیم سکولاریزم به قانونی اجرایی پایان نمی پذیرد بلکه حکایت از تغییری در روش فهم ِوجود انسانی و سیاسی از خود و ارزش خود می کند. و از آن جا که دولت عربی اسلامی کهن به هیچ روی دولت دینی، به معنای مسیحی واژه، نبوده است بنابراین سیاست سنتی - به همان میزان که ارزش های نهایی و مرجع آن و قانون های آن از نظر ارزش و مرجعیت، دینی بود - سیاستی دینی به شمار می رفت.
سکولاریزم در دوران ِنخستین ِپیدایش خود در کشورهای عربی بِسان منبعی برای احیای روح ِسیاست اسلامی در موقعیت ِمبارزه علیه سلطه بیگانگان ظهور کرد و از همان آغاز با دولتی که در این موقعیت و در پی مبارزه پدید آمد هم پیمان شد و با کوشش برای وارد ساختن جوامع عربی - اسلامی به تمدن مدرن و تاریخی پیوند یافت. هنگامی که دولت ملی عقب نشینی کرد و دچار تناقض شد و فشار جامعه بر آن فزونی گرفت و تلاش می کرد که با آن رویارویی کند این سکولاریزم دست به احیا و انگیزش ارزش ها و اصول تاریخی، دینی و مدنی ِتنظیم و سامان دهی آن زد تا آن جا که درون مایه آن را یکسره دگرگون ساخت و در بستر جنگ داخلی بر سر قدرت و ارزش های راه برنده و محرک آن میان دو نخبه رقیب، از عقیده اصلاح دینی که در آغاز بر آن بود به شعاری سیاسی بدل شد. و هر چه به میانجی خواهش ِگروهی خاص در جامعه این جنبه تقویت یافت و در جوامع عربی بیشتر رواج پیدا کرد در میان گروه دیگر چهره آن مکدّر شد و بر چسب دشمنی رسمی و آشکار با دین گرفت تا این که پاره ای آن را درست برابر با مفهوم الحاد گرفتند. به این ترتیب مسلح شدن دولت به سکولاریزم موجب دور شدن آن از جزم باوری و تقویت جنبه اجرایی و قدرت نفوذ و تأثیر و کار آمدی اداری و اجتماعی آن نشد بلکه دولت جدید و گروه های مربوط به آن در جامعه ای که به موازات و به یاری آن پیش آمده و رشد کرده بود، صاحب عقیده ای ستیزه جویانه شدند که درست دشمن ِعقاید مبارزه اسلامی بود و از آن جا که از مشروعیت جهانی و اعتبار تاریخی برخوردار بود می توانست رویاروی آن بایستد. در این حال دیگر در اندیشه عربی از سکولاریزم جز جنبه فکری و مسلکی آن چیزی نماند و جنبه سیاسی و اجرایی آن از میان رفت. چنین بود که اعتقاد سکولاریست های عرب به این که تغییر مفاهیم و ارزش ها و عادات دینی شرط هرگونه پیشرفت در راه ِنیرومند کردن دولت ملی و تحقق دموکراسی و توسعه اجتماعی است بیش تر شد. به نظر آن ها ابزار این دگرگونی خود ِسکولاریزم بود با الگوی آماده ای که برای اعتقاد مادی و عقلانی و علمی فراپیش می نهد. هم چنان که میل فزاینده به سکولاریزم در میان کسانی نیز که از اقلیت های مذهبی و گروه های غیر اسلامی بودند پدید آمد؛ با کسانی که می خواستند سکولاریزم را پناهگاهی برای دفاع از خود در برابر موج عظیم اسلامی دینی و سیاسی قرار دهند. از چندی پیش تاکنون شعار سکولاریزم از سوی احزاب و سازمان ها و حکومت های بیگانهچونان سلاحی برای مشوش کردن چهره جوامع عربی و واپس مانده و متعصب و نیازمند بهارزش های علمی و معیارهای جهانی نشان دادن آن و دور مانده از مقتضیات همکاری جهانی و تفاهم بین المللی در چارچوب ساختن تمدن بشری وانمودن آن به کار گرفته می شود.
منبع:فصلنامه حکومت اسلامی شماره 5